چرا غرور مي كنى
چو از كنار من عبور مي كنى
بیا و کینه را ز سينه ها رها كنيم ... آخ 
تو هر زمان چرا فجور مي كنى
و خود به گور مي كنى

ببين چه دلشكسته اى
ز گير و دار زندگانى خسته اى
كنون ز شاخه هاى دل پريده مرغ عتماد
و خود در اميد را ببسته اى
جدا ز هم نشسته اى