گـاه بـایـد دم نـزد

گـاه بـایـد بـد شـوی
از میـان بـی کســی هــا رد شـوی
آن قــدَر دوری گزینـی تـــــا بگیـرنـدت سُــراغ
بینشان، بی مرز، بی سرحد شوی
آنچه می باید،شوی!

گاه باید دور شد
در نـگاه آیـنـه مستــــــــور شد
ردّ پـای خـویش را از کـوچـه های یـاد رُفت
تا که در اندیشه ها منظور شد
گاه باید کور شد!

گـاه بـایـد دم نـزد
صحبت از اسرار این عالم نزد
گاه باید لب فرو بست از همه غوغای عمر
زندگی را ضربه ی محکم نزد
بر گلویش سم نزد

صبح آزادی


صبح آزادی دمید

خفتگان را پیک بیداری رسید

روشنایی گردن تاریکی را بر دار زد

غفلت از شاخ دل ما پر کشید

رستگاری شد پدید

هیج کس در خانه نیست


هیج کس در خانه نیست

در زدم، روحی در این ویرانه نیست

من که حرفی از "بفرما" های تو نشنیده‌ام

پشت این در جان من بیگانه نیست

آی، ساحیب خانه نیست؟  

من بهارآورده ام ( زلال عروضی قافیه دار ) برای شهر شعریان

من بهارآورده ام

 يك سبد گل نذر يار آورده ام 

بهر ِ مهر ِ مردم نيكو سرشت شهر شعر

سيب و انجير و انار اورده ام

بى شمار آورده ام


چند زلال با صداى خجسته

 

در پاسخ به آنهایی که شعر ما را ناچیز می‌شمارند.

                                                                          

شعر ما بی ‌رنگ نیست

 از تبار چوب خشک و سنگ نیست

 شعر ما گاهی چو شیران نعره درمی آورد

ناتوانی چون پلنگ لنگ نیست

اهل صلح و جنگ نیست



نگاهی بر زلال جناب فردوس اعظم


آسمـان مـال مـن است

هر کجـایـی کـه روم خـود وطـن است

چـه تـفـاوت کــــه مـن از اهـل کـجا آمـده‌ام!؟

مگـر ایـن آگهـى از خـویـشتـن است؟

این چه حرف و سخن است؟



زلال فوق از نوع عروضی قافیه دار و در طول ریتم موسیقییائی «فعلاتن فعلات» با دخالت «فعلاتن» میباشد.



فعلاتن فعلات

فعلاتن فعلاتن فعلات

فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلات

فعلاتن فعلاتن فعلات

فعلاتن فعلات



فرم ضرباهنگ: 2-4-6-4-2



در زلال فوق، ساختار ، سالم و بدون ایراد است. محتوا هم با توجه به تعاریف و خصوصیات سبک زلال جالب و قابل تامّل می باشد. معمولاً در زلال های کوچک عروضی و بخصوص در زلال های آزاد، ایجاز و شفاف و محکم گویی از جمله ی ویژه گی هاییست که در اینجا رعایت شده است.

پیام این زلال، کوتاه و شفاف و محکم بوده و جاری از احساسی عمیق می باشد.

شروع شعر بسیار جالب و به یاد ماندنی است(آسمـان مـال مـن است). تداعی گر همان احساسی است که می جوشد: زلال که باشی آسمان با توست.

همیشه احساس های زلال را وسعت بسیار است که نه تنها آسمان بلکه کل کائنات باید بر روحی زنده و زلال بنازند. معمولاً هدفهای عرفانی در احساسهای لطیف زلال ، چون آیینه ای شفاف جلوه گر است. شاعر در سطر دوم زلال فوق خودش را از محدودیّت های مادّی و معنوی مستثنی مینماید:( هر کجـایـی کـه روم خـود وطـن است). اینجا هر چند که محتوا بطور شفاف معلوم و متجلّی می باشد اما از لحاظ تکنیک کلام و شعریت، کمی به ضعف می گراید. « ی » در عبارت کجایی و « خود » از آن نوع حشوهایی است که بودنشان چندان جالب هم نمی باشد. و این چنین اضافه هایی که صرفاً برای پر کردن آمده اند از تکنیک و زیبائی کلام می کاهند. در شعر فوق اصل پیام در سطر دوم متظاهر است اما وقتی به ادامه ی کلام ،جهت تشریح احساس می رسیم باز همین شعریت و تکنیک کلام نکته های ظریف را برایمان می نمایاند ، چنانکه در سطر مادر(چـه تـفـاوت کــــه مـن از اهـل کـجا آمـده‌ام!؟ ) عبارت « اهل » از نوع حشو ها می باشد، اما ضرورت بودنش در اینجا احساس می شود، برای اینکه اگر شاعر تنها به « کجا » اشاره می کرد هدف و پیامش بر اهل کره ی زمین چندان باز نمی شد. بنده بارها عرض کرده ام که این چنین پیامهایی در قالب های سبک نو ( نیمائی و سپید ) بسیار آسان بوده و هرکسی می تواند در شکل های گوناگونی ارائه دهد اما اینکه بخواهیم در قالب های سبک زلال ارائه دهیم استادی و مهارت می خواهد ، چرا که باید علم هجا و عروض بداند و کاری تخصصی و فنّی است. این پیام که در قالب زلال گنجانیده شده و از تعاریف و ویژگی های زلال تبعیّت کرده است دارای ارزش بخصوصی است.

استحکام پیام زلال در سطور آخر ( 4 و 5 ) دارای تکنیکی قوی می باشد اما چرا از آرایه هایی چون تصویر و استعاره خالی به نظر می رسد نمی دانم. شاید هم شاعر خواسته زلالیّت پیامش در احساسی ساده متبلور باشد . اینکه زلالی به این زیبایی از استعاره های بکر فقیر بماند ایراد است اما اگر از طرف دیگر نظر کنیم، از آرایه هایی چون ایجاز و کنایه بهره برده است. اگر این چنین پیام هایی در زلالی بلند سروده شود کیفیتش را از دست می دهد و همان به که اینچنین، در قالب کوچک زلال گنجانده شود . می بینیم حضرت عمر خیام در یک رباعی و یا حضرت بابا طاهر عریان در یک دو بیتی عالمی سخن را به ایجاز و تغلیظ در کیفیّتی عالی رسانده اند! احساس شاعر در این زلال هم از آن نوع احساس هایی است که محتوای پیام را مزیّن بر تمایل بیشتر بسوی جبر چون نگاه حضرت حافظ در بیشتر پیامهایش و یا حضرت مولوی و حضرت خیام و...

در هر حال، شاعر عزیز در انتهای کلام، با سئوالی محکم ، بر نفوذ پیامش افزوده و اتمام حجّت می کند.

زنده باد جناب فردوس بزرگوار و پایدار باد قلم زیبایشان که پیامی این چنین شیوا را در قالب زلال گنجانده و با بلاغت زلالشان بر اقتدار این سبک جهانی افزوده اند.

 دادا بیلوردی

آسمان مال من است ( زلال عروضی قافیه دار )


آسمان مال من است

هر کجایی که روم خود وطن اسث

چه تفاوت که من از اهل کجا آمده‌ام!؟

مگر این آگهى از خویشتن است؟

این چه حرف و سخن است؟ 

خنده ها خوابیده ( زلال عروضی قافیه دار )


خنده ها خوابیده اند

شادی هارا غصه ها دزدیده اند

روزگاری می شود مرغ طرب بی دانه است

دانه از انبار دل ها چیده اند

رشته ها ببریده اند

 

بهار  ( زلال عروضی قافیه دار )

 

نوبهار آمده است

به نظر عارض یار آمده است

دامن دشت و دمن را چه هیاهوست به پا

همه جا صوت هزار آمده است

غم یار آمده است

زلال عروضی قافیه دار


مرغی به دام شد
آن لحظه،زندگی تمام شد
صیّاد را عـذاب پرنده غـریب گشت
بیچاره مـرغ توی جـام شد
وانگه به کام شد

زلال عروضی پیوسته قافیه دار


حلقه بر در مي زند

بار ديگر سنگ بر سر مي زند

در به رويش باز كرد و باب دل پوشيده گشت

بي شهادت بانگ محشر مي زند

حرف ديگر مي زند

 

او كه خنجر مي زند

بي سبب ناموس را سر مي زند

ادعاي بي گناهي مي كند هر لحظه اي

تيشه بر ديوار كوثر مي زند

طعنه بر زر مي زند

 

ناگهان بيمار شد

از غم تنهاييش بيزار شد

ير خوش از جام جدايي ، جانب آيينه رفت

چين به پيشاني بديد افگار شد

عاقبت او خوار شد

پیروزی ( زلال عروضی قافیه دار )



روز، چون بیگاه شد

لحظه ای این کوچه محشرگاه شد

در نبـرد اهرمن، چون دست پیــروزی فشــرد

پــا بـرهنـــــــه جـانب درگـــاه شد

عاقبت او شاه شد

مطرود ( زلال عروضی قافیه دار )


پای بیرون نِه، بیا
از دل تاریکی و کنج ریـا
با چراغ خودشناسی پرده ی ظلمت بسوز
تا شوی از حبس تنهایی رها
از تعلق ها جدا

خویش را گم کرده ای
خُرد در چشمان مردم کرده ای
آتشی در سینه می سوزاندت هر لحظه ای
در لب دریــا تیمم کــرده ای !!
پشت بر خم کرده ای

محشری جانسوز ( زلال عروضی قافیه دار )


آسمان جامه درید
مَلک افسوس کنان ناله کشید
گفت: « بر صورت مادر،چه کسی سیلی زد؟!
چشم تاریخ چنین کار ندید
باید این دست بُرید »

چرا غرور مي كنى ( زلال عروضی پیوسته قافیه دار )


چرا غرور مي كنى
چو از كنار من عبور مي كنى
بیا و کینه را ز سينه ها رها كنيم ... آخ 
تو هر زمان چرا فجور مي كنى
و خود به گور مي كنى

ببين چه دلشكسته اى
ز گير و دار زندگانى خسته اى
كنون ز شاخه هاى دل پريده مرغ عتماد
و خود در اميد را ببسته اى
جدا ز هم نشسته اى




بی وفایی می کنی

 

رفته ام از یادها

می کند در سینه دل فریادها

کس نمیگیرد سراغم را در این ویران سرا

می روم پس جانب این بادها

از پی امدادها

 

آخر ای زیبانگار

تا به کی این دیده ام در انتظار

خیره می ماند به راهت هر زمان با یاد تو

می شود در سینه این دل بی قرار

از جفای بی شمار

 

بی وفایی می کنی

هر زمان بی اعتنایی می کنی

خسنه ام،بشکسته ام، من را بمان، ای بی وفا

از چه هر دم خودنمایی می کنی

دل ربایی می کنی؟

 

روز نو


روز نو بیدار شد

آسمان لبریز از انوار شد

اختران را شعله ی خورشید عالمگیر سوخت

کوچه ها از سایه ها گلزار شد

این جهان بازار شد

رمضان

 

رمضان آمده است

فیض و احسان به جهان آمده است

باز کن پنجره ی قلب خود ای سالک نور

نکهت روح روان آمده است

جانِ جان آمده است

عادت کرده ای


تو قیامت کرده ای
از برای خود خیانت کرده ای
خویشتن را برده ای تا رهگذار انجمن
 با بدى هايت رفاقت کرده اى 
یعنی عادت کرده ای

همراز می خواهم


من از تو ناز می خواهم
و در دل، از محبت، باز می خواهم
به جای آب بر راهم مریزان خاک و خاکستر
که شور ِعالم ِ پرواز می خـــواهم
چو خود همراز می خواهم

شب


شب ،شب مهتابی است
دیده هارا نوبت بی خوابی است
دل به امید وصال صبح امشب باز هم
راهیی مَنِزلگه محرابی است
شب،شب رهیابی است

گمان






گاه بالا می روی
گاه تا اعماق دریا می روی
گاه بر تن می کنی پیراهن ظن و گمان
گاه سوی حق تعالی می روی
گاه بیجا می روی



عشق

عشق
از دست ما
فغان می کند
ز قلب سرد و تار ما
ز کوجه های بی نشانی ها
فرار می کند همی
به جای او کنون
به چشم ما
اشک

خدا

به نام عشق آفرین

کردگار آسمان ها و زمین

آن هو الله و احد پرودگار لم یلد

خالق افرشته و انسان و جن

مالک چرخه برین

بگذرد

 

امروز بگذرد

گه شاد و گه الم، با سوز بگذرد

با بیش و با کمی و دوصد راز و هم نیاز

با اوج و موج ها و صعود و سقوط خود چو دیروز بگذرد

هر گل، که بشکفد روزی شود خزان

آید بهار و ليك نوروز بگذرد

هر روز بگذرد

سماء

 

پایکوب ای جانِ جان

دست افشان می رویم بر آسمان

با صدای طبل و با رقص سماء صوفیان

در جهان پر صفاى عاشقان

می رویم تا جاودان

نسل من

 

نسل من ، بیدار شو

مستی ها یک سو کن و هشیار شو

سال ها در خواب غفلت زندگی کردی بس است

چشم وا کن، سربداری در رَهِ  احیای  ننگ  و  آر  شو.

در جهانی که بشر خسم بشر در هر کجا

با سلاح فکر خود در کار شو

روزنی در تار شو

باده پرست

 

من باده پرستم

از باده ی عشق یار مستم

تا عشق بوَد منشاء هر بود و نبودم

من ساغر دیگر بشکستم

از عشق شدستم.

دعوت

 

تاجیکستان

دودمان آل سامان

گشته ز آغوشت جدا طفلان تو

در غریبی  بگذرد  عمر  عزیز  فاضلان

تاجیکستان،مادر جان،تا به کی این رنج و دوری،انتظاری؟

وقت آن است با دل و جان جمع سازی این غریبان

جمله  فرزندان دور  افتاده  را

با محبت سوی خود خوان

سوی خود خوان.